حس از نو

ساخت وبلاگ
یک لحظه چشم‌هایم را باز کردم،احساس کردم تکان محکمی خوردیم،دوباره خوابیدم و خواب رفتم.بیدار که شدم فهمیدم زلزله بوده.ترسیدم و بعد، کمی‌ بعد، غمگین شدم.از فکر این‌که الان می‌توانستیم زنده نباشیم.از فکر این‌که چه پایانی خواهم داشت.از فکرش غمگین شدم.وضو گرفتم و امین‌الله را،که مونس این روزهایم است خواندم.و غم و فکرم را سپردم به خدایی که صدایم را می‌شنود و ضعف‌هایم را می‌شناسد و احتمالا دوستم دارد... حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 23:51

دلتنگی یعنی دوستاتو برای اخرین بار دعوت کنی خونه‌ت،براشون کیک بگیری،باهاشون بخندی در حالیکه مدام اشکاتو پاک می‌کنی،یعنی فین فین یواشکی و ی خداحافظی که چون نمی‌خوای گریه کنی کوتاهش می‌کنی.یعنی بچه‌هاتون صدای خنده‌شون از اتاق بیاد و به این فکر کنی که از پس فردا برای دیدنشون معلوم‌ نیست چقدر باید صبر کنی.دلتنگی یعنی به خودت می‌گی زود برمی‌گردن.یعنی خوشحال باشی که تلاششون نتیجه داده و ناراحت باشی از این همه فاصله.دلتنگی یعنی دور شدن از این تعلقی که ساختیمش...پ.ن: توبینگن! مراقب رفیقای ما باش!کاش عکس و فیلم مهمونی امشبو می‌شد بچسبونم‌ به این نوشته. حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 23:51

بیدار شدم از خوابی که قبل از دیدنش بهش فکر می‌کردم.به گپ و گفتم با مربی پسرک،به آشکار شدن من درون آینه‌ی کوچک وجودش.بی خوابی زده به سرم و نیم‌ساعتی بیشتره دارم برای خواب رفتن این پهلو به اون پهلو می‌شم،توی ذهنم سناریوی گفتگوم با میم رو می چینم.خواهشم رو.آرزوم رو بهش می‌گم و اگر بپذیره عاشق این راه می‌شم.به این فکر می‌کنم که جلسه‌ی آسوریک رو فردا می‌تونم شرکت کنم یا نه.به شعری که از سعدی خوندم برای پسرک تا خواب بره و دلن از خونونش غنج می‌رفت فکر می‌کنم.به این که چرا این موقع بیدارم.به زندگی واقعی.که چقدر واقعی‌تر از رویاهامه.به رویا بافتن...که چقدر منو زنده نگه می‌داره.به گپ و گفتی که بهش دعوت شم فکر می‌کنم، به آرزوهام.به تعصبات و گره‌های فکریم فکر می‌کنم. حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:06