یک لحظه چشمهایم را باز کردم،احساس کردم تکان محکمی خوردیم،دوباره خوابیدم و خواب رفتم.بیدار که شدم فهمیدم زلزله بوده.ترسیدم و بعد، کمی بعد، غمگین شدم.از فکر اینکه الان میتوانستیم زنده نباشیم.از فکر اینکه چه پایانی خواهم داشت.از فکرش غمگین شدم.وضو گرفتم و امینالله را،که مونس این روزهایم است خواندم.و غم و فکرم را سپردم به خدایی که صدایم را میشنود و ضعفهایم را میشناسد و احتمالا دوستم دارد... حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 23:51